ادر مسعود برای دیدن پسرش مسعود به محل دیدن او یعنی لندن
آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر به نام ویکی
زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی برنمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود
هم خیلی خوشگل بود. و به رابطه ی میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث
کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : من
میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و
ویکی فقط هم اتاقی هستیم.
ادامه مطلب در ادامه مطلب ............